خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی و معروفترین اثر و شاهکار اوست. در این منظومه شش هزار و چند صد بیت دارد .
داستان دلدادگی خسرو و شیرین
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسر شد و نامش را پرویز گذاشت. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم شد.روزی پرویز با یارانش برای گردش و تفریح به خارج از شهر رفت، وقتی که شب شد هنگام در خانه یک روستایی بساط عیش و نوش برپا کرد و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداخت.
حتی غلام و اسب او هم بی نصیب نماندند. وقتی که هرمز از این موضوع آگاه شد، بدون در نظر گرفتن رابطه پدر فرزندی عدل را اجرا کرد و اسب خسرو را کشت؛ غلام او را به صاحب باغ که به داراییاش تجاوز شده بود، بخشید و تخت خسرو هم به صاحب خانهی روستایی بخشیده شد. خسرو هم با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده شد. بعد از این ماجرا، خسرو، انوشیروان جد خود را در خواب دید. و انوشیروان به او مژده داد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و برای عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای چیزهایی که از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر هستند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
تکاپوی پرنده عشق در درون خسرو
مدتی از این جریان گذشت تا اینکه شاپور ندیم مخصوص او به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، کشاندو شروع به توصیف زیباییهای بی حد او کرد، حتی گفت اسب این زیبارو هم بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده عشق را در درون خسرو به تکاپو وا داشت و خواهان این پری زیباروی شد و شاپور را در طلب شیرین به ارّان فرستاد. وقتی که شاپور به زادگاه شیرین رسید، در دیری اقامت کرد و از طریق ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه شد. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی زد. شیرین را در حین عیش و نوش دید و دستور داد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین چنان مجذوب آن نقاشی شد که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین بردند و نابودی آن را به دیوان نسبت دادند و به بهانه اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت بربستند و به مکانی دیگر رفتند اما در آنجا هم شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، دید و از خود بیخود شد. وقتی دستور آوردن آن تصویر را دادد، یارانش آن را پنهان کردند و باز هم پریان را در این کار دخیل دانستند و رخت سفر بستند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود کرد و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفت و آن را برداشت و چنان شیفته خسرو شد که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگرفت؛ اما هیچ نیافت . در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته بود از آنجا گذشت. شیرین او را خواند تا نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برگشود و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان کرد و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، بود مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درآورد. شیرین که در اندیشه رفتن به مدائن بود، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور گرفت تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز نشست و به سوی مدائن تاخت.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته بود به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن کرد. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش کرد که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش گرفت. در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشست، متوجه حضور خسرو شد. هر دو با یک نگاه به یکدیگر دل بستند،اما به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم پوشیدند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
رسیدن شیرین به مدائن
شیرین بعد از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او کوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به دلیل حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی کرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن برود و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده بود که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر نهاد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید شد.
قیام بهرام چوبین
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام کرد و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک کرد. خسرو هم که همه چیز را از دست رفته دید، جانش را برداشت و به سوی موقان گریخت. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش به شیرین افتاد که او هم برای شکار از کاخ بیرون آمده بود. آن دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت پادشاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی هم با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود. مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده خود را به صبر و شکیبایی وصیت کرد. تجربه به او نشان داد که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.
دل باختن فرهاد به شیرین
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد. در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت. آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود بیاورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد. شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین باخت. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش کرد که ادراک از او رخت بست و دستورات شیرین را نمیفهمید. هنگامی که از نزد او بیرون میآمد، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسید و متوجه میشد باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد.
مناظره فرهاد و خسرو
این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ فرستاد و قول داد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد بی درنگ به پای آن کوه رفت. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو رسید.
دادن خبر مرگ شیرین به فرهاد
خسرو که دیگر شیرین را، از دست رفته میدید، به دنبال چاره بود. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد فرستاد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد رساند، او تیشه را بر زمین زد و خود نیز بر خاک افتاد. شیرین از مرگ او، داغدار شد و دستور داد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه تعزیتی طنزگونه برای شیرین فرستاد و او را به ترک غم و اندوه خواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او نوشت و به یادش آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری کرد اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکر نام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز گشت .
خواستگاری خسرو از شیرین
با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب دادد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان شد. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل گفت و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف داد و از خیمهی خود بیرون آمد. خسرو که معشوق را در کنار خود دید به خواست شیرین گردن نهاد و بزرگانی را به خواستگاری او فرستاد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود آورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور بخشید. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان شنید و عمل کرد. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی داد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر پرسید.
خسرو بی صدا جان داد و شیرین دشنه ای بر تن خود زد
پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه بود، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه افکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد.
شیرین دشنه ای بر تن خود زد
شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، آن دو دلداده را در آن دخمه دفن کردند.