داستان رمان هوو درباره شک و انتخاب هایی است که میتواند یک زندگی معمولی را تبدیل به ماجرایی عظیم بکند.
ماجرا در دهه شصت میگذرد و قهرمان داستان زنی است پر انرژی اما سر خورده که جسارت تغییر و ایستادگی در برابر جبر روزگار را می جوید.
حبیب، همسر مهری در تصمیمی غیر منتظره به جنگ می رود.
غیاب او ، رابطه سرد و تیره اش با مهری را دستخوش تغییرات بسیاری می کند. اما این رابطه با خبری از جنوب تبدیل به جدالی میان شک و یقین می شود.
تکه ای از رمان هوو :
حل کردن معمای رفتن حبیب بیشتر از رفتنش درگیرم کرده بود. جوابی که شاید تا به دست نیاوردن آن نمیتوانستم به آرامش برسم. ماجرا را ساده نمی دیدم و حبیب هم نتوانسته بود آن را برای من ساده کند و شاید نمیخواست.
هرچه که بود در میدان تقابل من و معما، فعلاً شکست خورده بودم. اما شک ندارم که حل این مسئله، من را وارد مرحلۀ جدیدی از زندگی میکرد و چه بسا که این تغییر از حالا هم آغاز شده بود. حس کنجکاوی را مدتها بود که به این قدرتمندی در درونم احساس نمیکردم و این حال را مدیون حبیب هستم. بعضیها نبودشان از بودنشان عزیزتر است.